ماه محرم
باز محرم رسید ، این من و گریه هایم رفع عطش میکند ، فرات اشک هایم باز محرم رسید ، دلم چه ماتمزده کسی میان این دل ، خیمه ماتم زده فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد . . . نوشته شده در یکشنبه ششم آذر 1390ساعت 5:15 بعد از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات ...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:36
شیر خوارگان علی اصغر
شیر خوارگان علی اصغر عزیز دلم سلام دیروز با با مامانجون رفتیم مراسم شیر خوارگان علی اصغر قربون دخملی بشم من چون مراسم خیلی شلوغ بود همش گریه میکردی بعد کمی خوابیدی وقتی هم که بیدار شدی اول خوب بودی دوباره گریه کردنات شروع شد دلم برات کباب شد خواستم زود بیایم خونه اما اینقدر شلوغ بود که اجازه بیرون رفتن نداشتیم ودر آخر از مامانجون مامانی که برات پارچه لباست را گرفت و خاله بابایی هم برایمان دوخت ممنون انشالله زیر سایه سید الشهدا همیشه شاد و سلامت باشی نوشته شده در شنبه دوازدهم آذر 1390ساعت 11:26 قبل از ظهر...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:36
10 ماهگی
خانم طلا ۱۰ ماهگیت مبارک برای دختر گلم بهترین و زیباترین و قشنگترین آرزوها را دارم دخملم داری کم کم داری بزرگ میشی و چیزهای زیادی داری یاد میگیری دستت را به پشتی میگیری و بلند میشی خودت خیلی ذوق میکنی و ما بیشتر عزیز دلم ...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:35
مسافرت
سلام به ناز دختری روز پنجشنبه تصمیم گرفتیم با بابایی و مامانجون برویم بندر دیلم ساعت ۳:۳۰ بود حرکت کردیم به سمت ماهشهر دنبال خاله و عمو مهران ساعت ۵ بود که رسیدیم ماهشهر کمی استراحت کردیم تا آماده شوند چون عمو تازه از سر کار اومده بود ساعت ۶ بود که حرکت کردیم به پارک شهر هندیجان که رسیدیم چند تا عکس گرفتیم و تنقلات خوردیم ساعت ۸:۳۰ بود که به بندر دیلم رسیدیم اول رفتیم بازار برایت یه دست بلوز و شلوار گرفتم بعد رفتیم خونه خاله مامان شام خوردیم دخمل گلم همش بغل مامانی بودی غریبی میکردی یه نوه زیبا داشتند اسمش سوفیا بود برای هم میخندید و حرف میزدید...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:33
جشن
روز جمعه
گل زندگيم تمام وجودم چند هفته اي هست شب هاي جمعه با هم پارك ميرويم هوا كه سرد شده بايد لباس گرم بپوشي وقتي ميخوام لباس تنت كنم حالا هم هوا كه سردتر شده بايد كلاه بزني يه عالمه گريه ميكني باباجون و مامانجون (بابايي و ماماني) عمه و خاله و شوهرخاله رفتيم پارك خيلي خوش گذشت عمو مهران بلال و سيب زميني درست كرد روي منقل ك...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:28
بیرق زنون
نفس من برای اولین بار روز یکشنبه با بابایی و دایی های مامانی رفتیم به سمت دزفول بیرق زنون دایی مامان بود . وقتی حرکت کردیم بارون شدید می بارید چه لذتی داشت خدا را شکرتو هم خوابیدی و قتی بیدار شدی نزدیک دزفول بودیم بالاخره رسیدیم و همگی آمده بودند بعضی ها دخملی برای اولین بار دیدند کمی غریبی میکردی شام خوردیم و آماده شدیم برای جشن شروع کردند به خواندن مولودی و تو هم دستهایت تکان میدادی موقع بیرق زدن همگی رفتیم تو حیاط عزیز دلم برای اولین بار دیدیم بیرق زدن را همان موقع دعا کردم که برای همه تو این شب زیبا به مک...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:26
سالگرد ازدواج
سلام به دختر گلم سه سال پیش در همچنین شبی مامانی و بابایی زیباترین پیوند عشقشان را با هم بستن و امسال عشقشان زیباتر شد با وجود گلی مثل تو آرش جان همسر دوست داشتنیم از خدا میخواهم همیشه سایه ات بالا سر من و عسلی باشه قشنگترینم ، بابایی مهربون مامانی سوپرایز کرد یه گوشی HTC برایم گرفته بود همسرم ، جونم ، عشقم ، آرش گلم دوست دارم سالگرد عشقمون مبارک نوشته شده در سه شنبه دهم آبان 1390ساعت 0:36 قبل از ظهر توسط مامان آرمیتا| آرشيو نظرات ...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:24
بدون عنوان
باران دخترم امروز برای اولین بار باران دید باران رحمت الهی که از آسمان می بارد. مامانی روزهای بارانی خیلی دوست داره همیشه دوست دارم زیر باران قدم بزنم به خاطر همین بردمت تو حیاط باران دیدی برات توضیح دادم باران چطوری به وجود میاد مامان دعا کرد چون میگن دعا زیر باران برآورده میشه برای سلامتی همه سلامتی دخمل گلم که ۳هفته مریض هستی اول بیماریت تب و اسهال بود که ویروس بود کمی که بهتر شدی آ...
نویسنده :
مامان آرمیتا
19:24